پدربزرگ
عمه در مورد بابابزرگم میگفت ، پدربزرگی که قبل از ازدواج بابا فوت شده بود ، و من هرگز ندیدمش ، میگفت بابا بزرگ داستان میگفته و قصه های شاهنامه و حضرت یوسفو و تعدادی از آیات قرانو حفظ بوده ، دلم لرزید ، میگفت یه سری از نوار ضبطاش مونده که صداشو ضبط کردن ، و من نشنیدم اونا رو ، دلم خیلی میخواد بشنومشون ، شاید اینکه خوندن قرآن برای ما راحته ، ریشه داره از اجدادمون..
اینکه پدربزرگ بدون سواد آنچنانی این داستانا رو میگفت ، و اینا رو از پدرش یاد گرفته ...
میگفت خیلی دانا بوده ، هرکسی رو میدید ، میتونست حدس بزنه چطور آدمیه (فک کنم یه قسمت کوچیک این به منم رسیده ) ، بابام تازه سربازی تموم کرده که فوت شده ، خدا رحمتش کنه ...میگفت از حرف آوردن و بردن خیلی بدش میومده ، شبیه عموم بوده .. عمو دست راستش بوده ..
از بابا گفت، میگفت بابا خیلی صبور و باحوصله بوده ، رازایی به بابات میگفتم که به مادرمنمیگفتم ،با اینکه خواهر ناتنی بوده، ولی بابام خیلی دوسشون داره، دلم هری ریخت ، اشک بی اختیار از چشام سرازیر شد ، چی شد ؟چرا مشکلات ما رو به اینجا رسوند ... پ هیچ وقت نمیبخشمت که مسبب خیلی از بدبختیای ما بوده🙇♀️
خدایا داریم به کجا میریم ؟ ما رو دریاب🙏🙏🙏😔