دنیای پشت لبخند

دنیای واقعی من

دنیای پشت لبخند

دنیای واقعی من

لحظات زندگی من
صرفا یه دفترچه خاطرات روزانه
از دفترچه خاطرات روزانه انتظار جذاب بودن نداشته باشید...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۶ مطلب با موضوع «شعر و متنهای زیبا» ثبت شده است

من دوست دارم از تو بنویسم. از تو ای برادر کامبوجی.
تلویزیون تا گل سوم چهارم نشانت داد. نشان داد که آنجا آمدی با سه پرچم و دو طبل و یک بلندگو. بعد از آن گل‌ها دیگر نشانت نداد ولی لابد هنوز هم همان جا، در استادیوم ایستاده بودی.
ایستاده بودی و خرد شدن تیمت را تماشا می‌کردی. اگر اینقدر اهل فوتبال بودی که برای تیمت آمده بودی تا اینجا، تا ورزشگاه آزادی، لابد قبل از بازی هم می‌دانستی که اوضاع چطور است. لابد می‌دانستی که تیمت رده ۱۶۹ رده‌بندی فیفا است و با تیمی بازی می‌کند که بیست و سوم دنیا است. پس برای برد و یا حتی مساوی نیامده بودی. آمده بودی که باخت را ببینی. خرد شدن را.
راستش را بخواهی این کارها خیلی شجاعت لازم دارد. خیلی معرفت می‌خواهد که تک و تنها بیایی و جلوی هفت هشت هزار نفر، اینطور، سنگ روی یخ شوی. خیلی باید مشتی باشی که بیایی و یک گل، دو گل، چهارده گل بخوری و باز هم بایستی و تیمت را تشویق کنی.
من از این شجاعت‌ها ندارم. من، حاضر نیستم حتی از این طرف تهران بروم آن طرف شهر تا باخت تیمم را ببینم. اصلا اگر بدانم اوضاع اینطوری است شاید تلویزیون هم نبینم. من آدم روز پیروزی‌ام. من پاکار تیمم هستم به شرط اینکه ندانم، اینطور شکست خواهد خورد.
ولی چقدر همه ما به یکی مثل تو نیاز داریم برادر کامبوجی‌ام. یکی که حتی اگر چهارده گل خوردیم، ما را تشویق کنید که ده‌ها گل دیگر نخوردیم. یکی که همیشه نیمه پر لیوان زندگی‌مان را ببیند. یکی که جای سرزنش، تشویقمان کند و مطمئن باشد که اگر سال دیگر به آزادی بیاییم، کمتر گل خواهیم خورد.
چقدر همه ما به یکی مثل تو نیاز داریم که روزی که باختیم، روزی که بد باختیم، روزی که چهارده گل خوردیم، سرمان را برگرداندیم و ببینیم هم‌چنان روی سکو ایستاده و طبل می‌زند و توی بلندگو، اسممان را داد می‌زند، آن هم وقتی که می‌‌داند در آن هیاهو، صدایش هم به ما نمی‌رسد. دمت گرم برادر کامبوجی. ممنون که امروز پا کار تیمت بودی. ممنون که نشان دادی، دنیا هنوز هم آدم بامعرفت دارد.
.مصطفی ارانی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۲:۳۸

«عمرسعد» آدم عجیبی‌ست !
آدم فکر نمی‎کند کسی مثل او فرمانده‎ تاریک‌ترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور می‎کنیم سردسته‌ی آدم‌هایی که مقابل امام حسین می‎ایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما اینطور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچ‌وقت، اما رگه‌هایی از شخصیت عمرسعد را خیلی‌هایمان داریم. رگه‌هایی که وسط معرکه می‌تواند آدم را تا لبه‌ی پرت‌گاه ببرد.
از همان لحظه‌ی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین.حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد.عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به این‌که حسین حق است. به این‌‎که جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» می‌لنگاندش. زن و بچه‌هاش، مال و اموالش،‌ خانه و زندگی‌اش و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ گندم‌های ری؛ وعده‌ی شیرین فرمانداریِ ری.
شب دهم امام می‌کِشدش کنار،حرف می‌زند با او. حتی دعوتش می‌کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش.می‌گوید؛ می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند،‌امام جواب می‎دهند: خانه‌ی دیگری می‌‎سازم برایت.می‎گوید؛ می‎ترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره می‎گویند؛ بهتر از آن‌ها را توی حجاز به تو می‎دهم.می‎گوید نگران خانواده‌ام هستم، ‌نکند آسیبی به آن‌ها برسانند.
ماها هم «شک» داریم،همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل.با آن‌که به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیت‌مان را خیلی دوست داریم؛‌ از دست دادنشان خیلی برایمان نگران‌کننده است و این‌ها نشانه‌های خطرناکی‌ هستند.نشانه‌های سیاهی از شباهت ما با عمرابن‌ سعد‌ابن‌ ابی‌ وقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.عمرسعد از آن خاکستری ‎هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر.
رفت تا عمق سیاهی‌ها و دیگر همان‌جا ماند . . .

•| #مریم_روستا |•

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۵۹

دلتنگی هایتان را تایپ نکنید...
دلتنگی هایتان را با پروفایل های تلخ فریاد نزنید...
"کسی"که نمی خواهد شما را بفهمد به پروفایل های غمگینتان هم توجهی نمی کند و نمی خواند و نمی بیند!
دلتنگی تان را قدم بزنید...
آرااام آرااام...
دلتنگی تان را بغض نکنید...
اشک بریزید!
دلتنگی تان قیچی نشود بین انبوه موهایتان...
سیگار نشود بین لب هایتان...
دلتنگی را باید بیدار بود...
مرور کرد...
دیوانه وار خندید و اشک ریخت!
 

الهام ولی زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۴۸

کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و
تنهایِ جهان را در آغوش کشید،
برایشان چای ریخت،
کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده،
به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و
حالشان را خوب کرد.
کاش می شد این را قاطعانه و
آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت؛
که غم و اندوه، رفتنی است
و روزهایِ خوب در راه اند،
که حالِ همه مان خوب خواهد شد...

نرگس صرافیان طوفان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۶

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.

روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.

به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم...؟؟؟
دکتر گفت: برو بالاتر...!
بالای مچ را نشان دادم...
دکتر گفت برو بالاتر...!
بالای زانو را نشان دادم... 
دکتر گفت برو بالاتر...!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر!!!
عفونت از این جا بالاتر نرفته....

لحن و عبارت "برو بالاتر" خاطره بسیار تلخی را در من زنده میکرد.
خیلی تلخ..

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل...
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.

شبی پدرم دستم را گرفت تا به در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم!!!
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت:
برو بالاتر...  برو بالاتر...!!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم...
چقدر آشنا بود!
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.
خیلی سال پیش....
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که:
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

⬅️تلخیص از کتاب مرتضی عبدالوهابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۹

این همه نرسیدن طبیعیه یا داریم راهو اشتباه میریم ؟😔

علی قاضی نظام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۷

‏اگر کسی را دیدید ک از همه چیز لذت میبرد
سخت نمیگیرد
میبخشد
میخندد و
میخنداند
او نه بی مشکل است و نه شیرین مغز
او فقط طوفان‌های هولناکی را پشت سر گذاشته و قدر داشته‌هایش را میداند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۵

گفت مشکل همیشه نبودن آدما نیست، مشکل یه وقتایی اونجاس که بیان و اون آدمی که انتظارشو داشتی نبوده باشن!
درست مثل همونجا که بنان میخونه:
«آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۵۶

مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود .
هر وقت دلش واسه امام-رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده . 
اما من واسه تفریح میرفتم شمال
اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن .
وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج *
اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش .
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه ...
یکی از هیت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن .
گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی-های آدمها گیر بدم .
چون آدمها با همین دلخوشی-ها سختیهای زندگی رو تحمل میکنن

لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۹

 

بعضی وقتام واسه دل اونی که یواشکی چکتون میکنه عکس جدید بذارید..

#توییت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۹