به وقت ۵ شهریور
امروز صبح رفتم بیمارستان ، که کار عملیمو قوی کنم ، تا نزدیکای ظهر اونجا بودن و با خ صحبت میکردیم ، خ گفت که به مدیر گروه خبر بدم که در جریان باشه میرم بیمارستان ، مدیر گروه قبول نکرد و گفت اون نیروی من نیست ، این سومین باره درخواستمو رد میکنه ، سالای قبل بچه ها میرفتن ، قرار شد بعضی روزا یواشکی برم ببمارستان🙇♀️ بعد از ظهر با ا رفتیم بیرون ، کافه باغ انقلاب ، یه حوض خوشگل آبی داشت با بشقابای سفید گل قرمز ،
ا میگفت شای دوباره کنکور بده ، منم به شک افتادم ، کمی دردل کردیم ، میگفت اگه ارشد بری ، باید هزینه رو پرداخت کنی ، باید پیگیرشم😔 بعد رفتیم پیاده تا چهارراه ولیعصر و شانزه لیزه و خانه فاموری ،میگفت خ اومده تهران ، نتونسته دوری اونو تحمل کنه ، در برگشت یه آقایی لباسای مردونه میفروخت ، خیلی شلوغ بود ، لباسا مرتب و آکبند بودن ، میگفت قاچاقه به خاطر همین ارزون میفروشم ، منم سه تا باذوق برا بابا انتخاب کردم ، نذاشت باز کنیم ، اومدم خونه فهمیدم دست دو بودن، با پر لکه🤧 آدم نمیتونه دیگه حرفای کسی رو باور کنه..
الانم تلگرامو چک کردم ، مسابقه قرعه کشی برنده نشدم ، برای سومین بار پیاپی😔😔
اینجا رفته ام! خیلی زیباست! :)