درهم برهم
امروز صب دیر بیدار شدم، بعد غذا گرم کردم ، و گفت نمیخوره چون تکراریه 😑 نمیدونم چرا بعضی از پسرا اینقد از غذا ایراد میگیرن ، و همش بهونه میاره و لوس بازی و اذیت میکنه ، من جای عمه بودم نشونش میدادم😂 عمه همش کتاب روانشناسی میخونه ، میگه تو این سن طبیعیه ، و در برابر تمام کاراش مهربونی نشون میده و ذره ذره آب میشه و همش بوسش میکنه ، خیلی سخته آدم اینطور باشه ، نمیدونم هرکسی جای اون بود چیکار میکرد..
شاید به خاطر اینه که و از سرطان و مرگ رهایی و شفا یافته ، شاید به خاطر اینکه تنها بچشه و تنها همدمشه ، شاید به خاطر ترس دورشدن ازش تو بزرگی ، نمیدونم ...
خیلی وحشتناکه ترس از دست دادن ِ تنها آدم زندگیت...
بعد از ظهر با ه رفتیم بیرون ، کلی پیاده رفتیم خیابون فاطمی ، تا میدون ولیعصر و بلوار کشاورز و تا میدون انقلاب ، بلوار کشاورز خیلی قشنگه ، خیلییییی😍
اصن مانتو خوب ندیدم ، خیابونم پر از ۲ نفره ها بود و ما....😂
کلی حرف زدیم میگفت ن قراره مامان دوس پسرش ببینتش ، و رابطشون رسمی بشه ، مامانش براش مانتو مزونی دوخته ، درسته که خوشگله و خوش لباسه ، ولی آخه چطور یه دختر جرآت میکنه و به طرف پیشنهاد میده ، وطرف یک دل نه صد دل عاشقش میشه😅 تازه اینکه طرف هم خفنه😅